gatre*barana

 
قام بالانضمام: 2011-10-20
بی همگان به سر شود ، بی تو به سر نمی شود ** داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمی شود
النقاط167أكثر
المستوى التالي: 
النقاط المتبقية: 33
آخر لعبة

بیقرار

 

بیقرار

 

 

 

هر شب به اشگ و آه کنم یاد یار خویش
نالم ز بخت خفته و از روزگار خویش

 



از روز و روزگار چو درمان ندیده ام
خو کرده ام به درد و به شبهای تار خویش

 



مجنون صفت به آتش و بر آب و خاک و باد
از راز خویش گویم و از حال زار خویش

 



برپاست در سرم همه شب جنگ عشق و عقل
کارم چه زار گشته ز این کارزار خویش

 



تعبیر من اگر که بپرسی ز عقل و عشق
این یک عذاب بینم آن چوب دار خویش

 



جانم به لب رسیده ز دوری یار و ، باز
دارم امید دیدن روی نگار خویش

 



دارم عجب ز یار وفا پیشه ام چرا
یادی نمیکند ز چنین بیقرار خویش

 


 

" زرین "  به کنج فقر و قناعت ز شور عشق

باشی مگر به شعر و غزل شهریار خویش


( آرش زرین )

 

 

 

 

 


حکایت شیر و هیزم شکن



 
 
در پهنه ی یک دشت یکی شیر جوانی
آهسته به یک گوشه کمین کرد و نجنبید
بس گور و بسی گاو که او دید و یکایک
با دقت بسیار جداگانه بسنجید
 



از گله جدا دید یکی گاو کهنسال
از شدت بیماری و پیری شده لرزان
دلشاد ز روزی شد و از بخشش رزاق
گفتا که شکارش بکنم ساده و آسان

 



صیّاد شد آماده ی یک حمله که ناگاه
در بیشه بپیچید بلندای صدایی
آن گله به یک لحظه رمیدند و برفتند
آنگونه که از چله کند تیر جدایی
 


زین حادثه چندان بخروشید غضبناک
کز نعره ی او زلزله آمد به چراگاه
چون باد روان شد که ببیند ز کجا بود
آن بانگ که پیچید در این بیشه به ناگاه
 


با کوشش و با حدت و با شدت بسیار
هیزم شکنی یافت به نزدیکی آن دشت
گفتا که فقط مرگ شود حاصل کارش
آنکس که ز او بزم امیران چو عزا گشت
 


نزدیک شد از پشت به هیزم شکن آنگاه
یک نعره زد و سوی جوان رفت شتابان
هیزم شکن از وحشت این نعره چو چرخید
بنشست تبر بر سر سلطان بیابان
 


از شدت آن ضربه و از تیزی آن تیغ
در دیده او روز دگر شد شب تاریک
از جسم و تن شیر توان رفت و زمین خورد
میدید اجل را که به او گشته چه نزدیک
 


یک روز از آن حادثه طی گشت و دگر روز
آن شیر کمی یافت به خود قدرت و نیرو
بر زخم سرش دید بوَد مرهم بسیار
در فکر فرو رفت و خم انداخت به ابرو
 


دانست چو این کار همان مرد جوان است
یادش ز پدر آمد و از این دو وصیت
اول که تباهت بکند و کینه و دوم
پاداش محبت ندهی جز به محبت
 


پرسید ز هیزم شکن آن شیر خطا کار
از روی چه کردی تو تب جسم مرا سرد ؟
در پاسخ او گفت جوان زآنکه به کیشم
نادیدن درمانده بوَد شیوه ی نامرد
 


دانم که تو شیری و نباشد به دلت رحم
لیکن دل بی رحم بر آدم بودش ننگ
چون فرق سرت خورده ز تیغ تبرم زخم
درمان تو کردم که مرا نیست سر جنگ
 


زآن گفته چنان شد دل آن شیر دگرگون
کز خویش خجل گشت و شد از کرده پشیمان
با ناله و زاری به جوان گفت ، محبت
الحق که بوَد تیزتر از پنجه شیران
 


بگذر ز گناهم که پشیمانم و زین بعد
هستم بخدا بنده ی اخلاق و مرامت
سوگند به درگاه همان خالق یکتا
باشم سر این عهد خودم تا به قیامت
 


القصه که هیزم شکن و شیر ببستند
پیمان وفاداری و مردی و مروت
زآن بعد چنان گرم و صمیمی شده بودند
کز این دو نمیدید کسی جز ز اخوت
 


خواندی که محبت به دل شیر چه ها کرد ؟
شد شیر ز اعجاز محبت به چه سان رام ؟
جز تیغ محبت نکشد پخته ی دانا
هر کس بکشد تیغه ی فولاد بوَد خام .
 



( آرش زرین )
 
 
 

هذیان

هذیان


هر دم ، به صید سینه غمی هست در کمین

عمری ز ما برفت و ندیدیم غیر این


ننگی اگر چه نیست به دامان من ولی

بد نام تر ز من نبوَد روی این زمین


گشتم میان پنجه عشقی شبی اسیر

مجنون شدم ، تمام گناهم بوَد همین


آتش میان این دل و این دیده پر ز آب

دل میزنم دوباره به دریای آتشین


مظلوم تر ز خویش ندیدم که بیگناه

رنجی کِشد ز این همه زنجیر آهنین


هر شب میان شعر و غزل شرح میدهم

تفسیر مبهمی ز چنین خلوتی غمین


با یاد و خاطرات تو ای یار بی وفا

گویی که هست هر شب من شام آخرین


راهی نرفته ام که بگویند خار و سنگ

بر زخمهای جان و دلم جز به آفرین


یک روز هم ، به کام دلم نیست ، ای فغان

یارب مشو ز سوته دلانت تو خشمگین


نالان ز عشق هر که نباشد بوَد تباه

زرّین شکوه عشق همین است و این چنین .


( آرش زرّین )
 
 
 

گفتگوی عاقل و مجنون

 

گفت به مجنون شبی ناصحِ فرزانه ای

من به شگفتم چرا با همه بیگانه ای

 

چون تو ندیدم کسی عاشق و دلباخته

سوخته دل تر ز هر شمع شبستانه ای

 

گر به حقیقت تویی عاشق لیلا ، چرا

دور ز معشوق خود در پِی افسانه ای

 

چیست تو را حاصل از ساکن صحرا شدن

عشق کجا میشود قسمت دیوانه ای ؟

 

پند مرا گوش کن ، ورنه به غربت شبی

جان ز تنت پر زند گوشه ی ویرانه ای

 

 

گفت به عاقل چنین عاشق مجنون صفت

عقل کجا میبرد راه به میخانه ای

 

عقل و خرد را اگر از سر خود رانده ام

شور جنونم کِشد سوی حرم خانه ای

 

در دل هر ذره ای جنبش عشقی بوَد

هست حکایت همین  ، شمعی و پروانه ای

 

در دل صحرا شبی نقش زدم از رخش

چهره ی لیلی چو ماه ، جلوه ی جانانه ای

 

پرده شب پیش من گشت چو گیسوی او

بر سر زلفش زدم تا به سحر شانه ای

 

جای دو چشمش زدم کوکبه ی روشنی

جای لبش میزدم بوسه به پیمانه ای

 

من که به صحرا چنین همدم لیلا شدم

نیست دگر حاجتم خانه و کاشانه ای

 

حسرت لیلا اگر بر دل خود میکشم

یافتم از درد او گوهر دُردانه ای

 

من ز مناجات خویش از دل پر سوز خویش

یافته ام عاقبت همّت مردانه ای

 

در دل شبهای تار، خالق لیلا به من

داده به هر سجده ام باده مستانه ای

 

دیده ی دل باز کن ، تا که ببینی به آن

داده به مجنون خدا شوکت شاهانه ای

 

گر که خدا لطف خود شامل زرّین کند

نیست یقین بعد از این ساکن غمخانه ای

 

 

تا نبوَد شور عشق در خور شرح و بیان

بِهْ که چو مجنون  شدن ،  بی سر و سامانه ای .

 

 

( آرش زرین ) 

 

 

         


بدون عنوان













 

ز سوز این همه عاشق دعا نمی بینم

ز این جماعت غافل وفا نمی بینم

*

درون سینه بوَد کعبه ای ، ولی افسوس

دگر به سینه یک تن خدا نمی بینم

*

هزار بتکده بر پا بوَد که در آنها

بجز تظاهر و جز از ریا نمی بینم

*

چو ساجدان مساجد نبوده ام هرگز

که در عبادتِ تنها ، بها نمی بینم

*

ز آنکه در دو جهان حوری از خدا خواهد

بدان بجز هوسی در عبا نمی بینم

*

ندیده کس فرج از ذکر و حلقه صوفی

که در طریقتشان من صفا نمی بینم

*

دلی که بندِ تبر زین و ریش و کشکول است

به "هو" و "حق" زدنش جز ادا نمی بینم

*

خدای من نبوَد آنچه ساختم از خود

چنین جفا به مقامش روا نمی بینم

*

خدای من ز ازل در دلم چنین بنوشت

که من به غیر خدا ، آشنا نمی بینم

*

بسوز ای دل عاشق که ساز غم کوک است

ز عشق و آتشِ غم من فنا نمی بینم

*

بشین به کنج قناعت دلا که می دانم

میان مُلک قناعت گدا نمی بینم

*

میان خلوت شبها انیس من ماه است

که جز حِلال رخش در سما نمی بینم

*

اگر که جان بسپارم ز شام هجرات

به این فدا شدنم جز بقا نمی بینم

*

مگر که درد تو زرین دوا شود از عشق

که در دوای طبیبان شفا نمی بینم . 

 

 

( آرش زرین )